فلفل نبین چه ریزه!!!

دو ماهگیت مبارک

ماهانا جونم سلام دیروز با مامان بزرگ رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دوماهگیت رو زدیم. آخ که چقدر درد داشت.خواب بودی و ناگهان جیغت رفت هوا.صورتت که کبود شد اما وقتی گرفتمت تو بغلم خیلی سریع آروم شدی. بابا جلیل ظهر زودتر اومد خونه و همش تو رو گرفت تو بغلش تا اروم باشی و پات رو تکون ندی.اما تا شب خیلی ناارومی کردی. امروز خدا رو شکر بهتری و اصلا بیقرار نیستی.خدا رو هزار بار شکر قرار بود اخر هفته بریم بندرعباس خونه خاله ی بابا،اما هوا بارونی شده و چون میخواستیم بریم قشم و درگهان فعلا برنامه مون عوض شد.امیدوارم اولین سفرمون با تو سفر سختی نباشه. مامان و بابا خیلی دوست دارن  
19 آبان 1394

خاطرات فراموش نشدنی روزهای ماهانا

به نام خدای زیبایی ها امروز که برات می نویسم تو پنجاه و شش  روزه که به دنیا اومدی و من هنوز با خاطرات زایمان و به دنیا اومدن تو سر می کنم. همه ی خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمیشن و مدام بیشتر میشن. مثلا اینکه روز پنجم تولدت بندنافت افتاد، یا اینکه دو بار بعد از تولدت من و بابا رو حسابی جوش دادی و روونه اورژانس افضلی پور کردی.یک بار که شیر صورتی بالا اوردی که بعدا فهمیدیم به خاطر خوردن قطره شیرخشتی بوده که واسه بالانرفتن درجه زردیت بهت میدادیم و یک بارم که ناگهانی تب کردی و دکترا گفتن ویروسیه.نمیدونی اون شب به من و بابا چی گذشت وقتی که دکتر گفت باید بستری شی.کلی آزمایش خون و ادرار ازت گرفتن اما من رفتم امضا کردم و ساعت 4 ص...
12 آبان 1394
1